*دختران آفتاب* - آرشیو 1393/5 <-Description->
| ||
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی سارا به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود . فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند :
” سارا عزیزم ، عصر امروز به خانه ی تو
می ایم تا تو را ملاقات کنم . سارا همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت . با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت : من که چیزی برای پذیرایی ندارم ! پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار دلار داشت ! با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید . وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند . در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند . مرد فقیر به سارا گفت : ” خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمککنید ؟ ” سارا جواب داد : “متاسفم ، من دیگر
پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام . ” همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند ، سارا درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید : ” آقا خواهش می کنم صبرکنید ” ، وقتی سارابه زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت . مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد .
وقتی سارا به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و
او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید . نامه را برداشت
و باز کرد :
منبع:http://www.takpayamak.com/1390/08/25/داستان-آموزنده-و-زیبای-نامه-ای-از-طرف-خد/
موضوعات مرتبط: برچسبها: [ 11 مرداد 1393 ] [ 6:21 ب.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]
[ 11 مرداد 1393 ] [ 6:15 ب.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]
اين دو نفر دو دوست قديمي بودند. به جزيره که رسيدند فهميدند راهي براي نجات در اين جزيره ندارند جز اينکه به درگاه خداوند دعا کنند تا آنان را نجات دهد. براي اينکه بفهمند دعاي چه کسي مؤثرتر است، جزيره را به دو قسمت تقسيم کردند و هر يک در بخش خود شروع به دعا کردند. مرد اول از خدا غذا خواست. صبح روز بعد، يک درخت پر از ميوه را در کنار خود ديد. مرد خوشحال شد و مشغول خوردن ميوهها شد. قلمرو مرد دوم همانطور خشک و لم يزرع باقي ماند و چيزي عايدش نشد. پس از يک هفته، مرد اول احساس تنهايي ميکرد و از خداوند طلب يک همدم کرد. روز بعد کشتي ديگري غرق شد و تنها نجات يافته آن يک زن بود که به طرف جزيره شنا کرد و به مرد اول رسيد. در طرف ديگر جزيره، مرد دوم چيزي نداشت. چيزي نگذشته بود که مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس، و غذاي بيشتر کرد. روز بعد، انگار که سحر و جادويي شده باشد همه چيزهايي که مرد اول خواسته بود برايش فراهم شده بود. با اين حال، مرد دوم هنوز هيچ چيز برايش آماده نشده بود. در نهايت، مرد اول دعا کرد که يک کشتي به جزيره برسد تا او و همسرش بتوانند جزيره را ترک کنند. صبح روز بعد، يک کشتي در سمتي از جزيره که مربوط به مرد اول بود لنگر انداخت. مرد اول با همسرش سوار کشتي شدند و تصميم گرفت مرد دوم را تنها در جزيره رها کند. مرد اول فکر کرد که دوستش شايسته دريافت نعمتهاي خداوند نيست چون به هيچ يک از دعاهاي او پاسخ داده نشده بود. وقتي کشتي در حال ترک جزيره بود، مرد اول صدايي از آسمانها شنيد: «چرا دوست خود را در جزيره تنها ميگذاري؟ مرد اول جواب داد:اين نعمات براي من است چون من بودم که براي دريافت آنها دعا کردم. دعاهاي دوستم مستجاب نشد پس سزاوار چيزي نيست. صدا با حالتي توبيخگونه به او گفت: تو اشتباه ميکني! دوست تو تنها يک دعا کرد که به من به آن پاسخ دادم. اگر دعاي او را مستجاب نميکردم، تو هيچ يک از اين نعمتها را دريافت نميکردي. مرد اول گفت: به من بگو دوستم چه دعايي کرده بود که من بايد همه اينها را مديون او باشم؟ صداي آسماني گفت:او دعا کرد که به همه دعاهاي تو پاسخ داده شود. موضوعات مرتبط: برچسبها: [ 7 مرداد 1393 ] [ 3:27 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد. نهایتا ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد... تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟ صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟ آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!. موضوعات مرتبط: برچسبها: [ 7 مرداد 1393 ] [ 3:17 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]
خدایا دوست دارم واسه هرچی که بخشیدی همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی بازم چشمامو می بندم که خوبیهاتو بشمارم نمیتونم فقط می گم خدایا دوست دارممممممممممممممممم...
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب [ 7 مرداد 1393 ] [ 2:20 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب [ 6 مرداد 1393 ] [ 11:02 ب.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]
[ 6 مرداد 1393 ] [ 3:31 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |