تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار بتادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
استارتاپ
آموزش خلبانی
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان >
دزدگیر هایکویژن
دزدگیر هایکویژن
هوش مصنوعی فارسی
تابلو دکوراتیو
حفاظ شاخ گوزنی
درب آکاردئونی
درب فرفورژه
حفاظ پنجره
راه اندازی طلافروشی

*دختران آفتاب*

*دختران آفتاب*
 

داستان کوتاه رز آبی

چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.

پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن.  از خانه بیرون رفتم.


داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.



در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.

من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.

در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، “مامان، من اینجام.”


معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.

وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.

چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، “هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.

با غرور جواب داد، “اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”

گفتم، “عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”

پرسید، “استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، “آره؛ چند سالته، دِنی؟”

مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، “مامان، من چند سالمه؟”

مادرش گفت، “پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”


من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم.

چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.


مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.

به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.

به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده باشد.


به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، “رُزهای آبی” خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.


میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس ننماید،

در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.


لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، “شما کیستید؟”


بدون آن که فکر کنم گفتم، “اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.”

دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، “خدا شما را در پناه خویش گیرد!” که سبب شد اشک من هم در آید.


آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟

اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.

چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.

آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد.

همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.

منبع:http://www.dastanekootah.in/2014/06/blue-rose-small-story/#more-2734

موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->
[ 12 شهریور 1394 ] [ 5:14 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]

birhdays-fire-works


شعبان شد و پیک عشق از راه آمد
عطر نفس بقیه الله آمد

با جلوه سجاد و ابوالفضل و حسین

یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد


موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->
[ 2 خرداد 1394 ] [ 2:58 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]


ز احمد تا احد یک میم فرق است
 جهانی اندر یک میم غرق است
یقیناً میم احمد میم مستی است
 که سرمست از جمالش چشم هستی است
هفته وحدت و ميلاد با سعادت حضرت محمد(ص) و امام صادق (ع) بر شما مبارك.


موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->
[ 19 دی 1393 ] [ 3:39 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]

برکات و اعمال ماه ربیع الاول


موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
[ 3 دی 1393 ] [ 12:43 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]

موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->
[ 3 دی 1393 ] [ 12:39 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]




http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1391/10/23/711299_670.jpg

در ربيع الاول،اين ماه خجسته، نسيم سحري جان مايه عشق را به گستره خاكيان مي فرستد. جوانه هاي تبسم لب ها را شاداب از طراوت تغزلي ديگر كرده و همگي قدوم نوزادي را كه سبب آفرينش است تبريك مي گويند كه يا محمّد! به جمع خاكيان دوستدارت خوش آمدي!
حلول ماه ربیع الاول، ماه جشن و سرور اهل بيت(ع) مبارك باد.

موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->
[ 2 دی 1393 ] [ 3:52 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباس‌هایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباس‌هایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد دوباره در همان نقطه  زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباس‌هایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده‌ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده‌تان را خواهد بخشید.

بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه اخلاقی داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید

. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی‌های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قومتان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.


منبع:http://warriors.persianblog.ir

موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->
[ 12 آذر 1393 ] [ 2:53 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]

 یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که..


زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!.


منبع:http://warriors.persianblog.ir

موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->
[ 12 آذر 1393 ] [ 2:50 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]

از بیل گیتس رییس شکرت مایکروسافت پرسیدن: آیا از تو کسی ثروتمندتر هم هست؟
پاسخ داد: بله فقط یک نفر. پرسیدن کی؟
در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت. گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت. سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟! پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه. زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم.
گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره. 

ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون. 

سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم 

گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود 
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم 
(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟ 
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی 
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه 

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32
ساله مسلمان سیاه پوست



موضوعات مرتبط: <-CategoryTitle->

برچسب‌ها: <-TagName->
[ 12 آذر 1393 ] [ 2:46 ق.ظ ] [ *نیلوفر صمدی* ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

دوستان عزیزم سلام! وبلاگ *دختران آفتاب* دارای مضمون خدا و ائمه ی اطهار (ع) و نقل داستانهای زیبا است. باشد که مورد قبول ایشان و عزیزان خواننده واقع گردد. شایان ذکر است مدیریت وبلاگ تحت نظر خانم دکتر سیما یحیی آبادی، عضو هیات علمی دانشگاه آزاد واحد فلاورجان (واقع در استان اصفهان) و نویسندگی وبلاگ بر عهده ی نیلوفر صمدی دانشجوی دکتری فیزیولوژی گیاهی می باشد. صمیمانه خواهانیم که مارا با ارائه ی نظرات،انتقادات و پیشنهادات خود در بخش نظرات، یاری کنید. با تشکر: مدیریت